میکی اسپیلین، خالق (شخصیت
تلویزیونی مایک هامر) و رمان های پلیسی و جنایی است. او با انتشار کتاب “من عادل
هستم” در سال 1947 چیزی نگذشت که به یکی از محبوب ترین نویسندگان جهان بدل شد.
نویسنده ای که آثارش در تیزاژهای میلیونی به فروش می رفت. او آثارش را به سرعت می
نوشت اما ذهن حادثه پردازش از آنها اثاری جذاب می ساخت که که خوانندگان با علاقه
منتظر انتشارشان بودند. در اواسط دهه 80 و در اواخر دهه 90 دو مرتبه سریال هایی بر
اساس شخصیت مایک هامر ساخته شدند که با استقبال تماشاگران رو به رو شده و هر بار
تا دو یا سه سال نمایش آن ادامه یافت.
قسمتی از داستان:
جسد
جوان در حالیکه پیژامه ای به تن داشت با مغز ولو شده روی قالی افتاده و طپانچه من
هم در دستش دیده میشد. سعی کردم پیشانی ام را مالش دهم تا افکار مغشوشم را متمرکز
سازم و بفهمم جریان از چه قرار است ولی پلیس ها نگذاشتند و یکی از پلیس ها دستم را
گرفته و با صدای بلندی از من تحقیق می نمود، به طوریکه سردردم شدت می یافت و دیگری
با پارچه مرطوبی مرتب به صورتم می زد تا حالم جا بیاید. با ناراحتی فریاد کشیدم:
لعنتی ها بس کنید. یکی از پلیس ها خندید و مرا به عقب هل داد. کوشش کردم تا جریان
را به خاطر بیاورم ولی چیزی به یادم نیامد و تنها چیزی که می دیدم جسد جوان در وسط
اتاق و طپانچه خودم بود. دوباره یکی از پلیس ها دستم را گرفت و شروع به سوال کردن
نمود. با عصبانیت لگدی به طرف جلو انداختم و پلیسی که کلاه بر سر داشت، ناله کنان
به عقب رفته و خم شد. خنده پر سرو صدایی کردم و یکی از پلیس ها گفت: حالا حسابت را
می رسم....
جسد جوان در حالیکه پیژامه ای به تن داشت با مغز
ولو شده روی قالی افتاده و طپانچه من هم در دستش دیده میشد. سعی کردم پیشانی ام را
مالش دهم تا افکار مغشوشم را متمرکز سازم و بفهمم جریان از چه قرار است ولی پلیس
ها نگذاشتند و یکی از پلیس ها دستم را گرفته و با صدای بلندی از من تحقیق می نمود،
به طوریکه سردردم شدت می یافت و دیگری با پارچه مرطوبی مرتب به صورتم می زد تا
حالم جا بیاید.
با ناراحتی فریاد کشیدم: لعنتی ها بس کنید.
یکی از پلیس ها خندید و مرا به عقب هل داد. کوشش
کردم تا جریان را به خاطر بیاورم ولی چیزی به یادم نیامد و تنها چیزی که می دیدم
جسد جوان در وسط اتاق و طپانچه خودم بود. دوباره یکی از پلیس ها دستم را گرفت و
شروع به سوال کردن نمود. با عصبانیت لگدی به طرف جلو انداختم و پلیسی که کلاه بر
سر داشت، ناله کنان به عقب رفته و خم شد.
خنده پر سرو صدایی کردم و یکی از پلیس ها گفت:
حالا حسابت را می رسم..
این محصول را با دیگران به اشتراک بگذارید
در سایتهای ما برای شخصیسازی محتوا و تبلیغات از کوکیها و فناوریهای مشابه استفاده میشود. شما میتوانید جزئیات بیشتر را پیدا کرده و تنظیمات شخصی خود را در زیر تغییر دهید. با کلیک بر روی OK یا با کلیک بر روی هر محتوایی در سایتهای ما، با استفاده از این کوکیها و فناوریهای مشابه موافقت میکنید.
When you visit any of our websites, it may store or retrieve information on your browser, mostly in the form of cookies. This information might be about you, your preferences or your device and is mostly used to make the site work as you expect it to. The information does not usually directly identify you, but it can give you a more personalized web experience. Because we respect your right to privacy, you can choose not to allow some types of cookies. Click on the different category headings to find out more and manage your preferences. Please note, that blocking some types of cookies may impact your experience of the site and the services we are able to offer.