کتاب
«تخت پولاد» تصویر خیالی از مباحثه ای است میان سید محمد باقر درچه ای، با عده ای
از طلبه های برگزیده خود. مباحثه بر خلاف معمول در حجره های تنگ و تاریک مدارس دینی
انجام نمی گیرد، بلکه مجتهد درچه ای و طلابش به خارج شهر اصفهان می روند تا از چشم
جهلا و قشریون مذهبی در امان باشند.
از
انسانها فقط دو طبقه در این مملکت راحت و آسوده اند. یکی طبقه حکام و دیوانیان و دیگر
طبقه علما و روحانیون. این دو طبقه هیچ کار و زحمتی را متحمل نمی شوند.
بهتر
زندگی می کنند و بیشتر پول دارند. ورود در سلک روحانیت آسان تر است زیرا مستلزم
رفتن به عتبات و چند سالی تحصیل عربی و فقه و حدیث است.
همین قدر
انسان چند سالی در نجف مانده، بعد شکمی بزرگ کند و عمامه ای قطور و ریشی بلند و
نعلینی زرد و قبایی دراز بپوشد کافی است که محترم و معزز زندگی کند و مردم هم به
او وجوهات بدهند.
گزیده ای از کتاب تخت پولاد :
یک ساعت تمام گیج و مات به این شهر با عظمتی که در زیر پای
من مثل دریائی منبسط شده است نگاه می کردم.
در مقابل چشم یک جوان هیجده ساله ای که تا کنون از آباده بیرون
نگذاشته بعد از شش روز مسافرت خسته کننده بر روی جاده ای خشک و ماسوس و بعد از طی
آن سربالائی ملایمی که اصفهان را از نظر کنجکاو هر مسافری مخفی می کند یک مرتبه پایتخت
مجلل و زیبای صفویه با گنبدهای آبی و مناره های کاشی و آجری با آن همه خانه ها و
باغچه های مشجر که اصفهان را از دور مانند باغی پر از عمارت نشان می دهد و با آن
همه مزارع سبز و خرمی که آن شهرمعظم را احطه کرده بود و خط روشن و مار پیچ زاینده
رود با پل های زیبایش هویدا شده بود.در این شهر بزرگ است که زندگانی جدید من شروع
خواهد شد و دوستان و دشمنان جدیدی پیدا خواهم کرد.
این منظره و این خیالات بی اختیار مرا متوجه حوادث غمناکی
کرد که باعث مسافرتم به اصفهان شده است. راست است که مطابق طبع جوانی از این تغییر
زندگانی ناراضی نبودم چه در برابر آمال و احلام من افق تازه ای که بسی وسیع تر و
مبهم تر از محیط تنگ و کوچک اباده بود باز شده است.
مگر خوشی و لذایذ و سعادت های این جهان جز در میان بخار و
مه ابهام و پندارها یافت می شود؟